قدر محبت محبوب **
مقدمه
در اینجا ماجرای عاشقی بیان شده است که یک بار مورد لطف معشوقه اش قرار گرفته و این محبت یار را همواره مد نظر داشته است
اما قبل از پرداختن به اصل حکایت اجازه می خواهم به عنوان مقدمه چند بیتی از عشق و عاشقی خدمت شما تقدیم کنم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
در همه حالت، همه جا نام دوست
آنکه به هر ذره نشانی از اوست
نام خداوندِ گُل و عشق و جام
صاحب اسماءِ لطیف و سلام
صحبت عشق است و چه زیبا بُوَد
زنده ترین واژه ی دنیا بُوَد
گوهر عشق است و یقین پر بهاست
ماهیت اش نور جمال خداست
پس نه به هر سر برود تاجِ عشق
گر چه خلایق همه محتاج عشق
آدمیان جمله اگر عاشق اند
جمله به جانانه ی خود لایق اند
شأن و مقامی که به جانان توست
شاخص و اندازه و میزان توست
هر چه که معشوق تو عالی تر است
رتبه ی عشقت متعالی تر است
زنده کند روح تو را عشقِ پاک
کی شده عاشق به طریقت هلاک؟
زنده تر از کُشته ی عاشق مباد
مرگ و فنا بر دل صادق مباد
عارف و فرزانه از آن دم زنند
لاف همین عشقِ مُکرّم زنند
مدّعی آن همه ی عالمند
تشنه ی آن جمله بنی آدمند
چونکه منم زنده ی الطاف عشق
از چه سبب پس نزنم لاف عشق؟
زندگی ام قصه ی دلدادگی است
عشق و وفا لازمه ی زندگی است
هر نفسم از گُل عشق و صفاست
جان و دلم تشنه ی رنگ خداست
رزق من از باده ی وحدت بُوَد
خون به رگم بهر مودّت بُوَد
پس سر و جانم به فدای رسول
هم به فدای علی و هم بتول
پیشه ی من عاشقی و بندگی است
رشد و شکوفایی و سازندگی است
آدمیان ! ما همه یک جا رویم
سوی خدا از پُل دنیا رویم
مقصد ما قله ی عشق خداست
شرط رسیدن به خدا هم رضاست
عشق خدا عشق به مولا علی است
نور خدا هم به دل صیقلی است
مقصد ما لحظه ی دیدار اوست
او که بُوَد بر همه دلدار و دوست
پس نکند غرق تَورّم شوی
در وسط تکنولوژی گُم شوی
دامن عترت به صداقت بگیر
تا نشوی در غم دنیا اسیر....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسطحسین مفیدی فر
نسخه چاپی شعر
شرح حکایت که در این جا بُوَد
قصه ی یک عاشق شیدا بُوَد
عاشق این قصه مرا همدم است
راوی این قصه ولی محرم است
رخصت آن چونکه نداده هنوز
شهرت و نامش ندهم پس بُروز
همدم من عاشق صادق بُوَد
پاک و به این مرتبه لایق بُوَد
قصه ی شیدائی او خواندنی است
در نظرم چون دل او واله نیست
من که خودم عاشق و دلداده ام،
داخل دریای مِی افتاده ام،
چون دل او واله ندیدم هنوز
بین هزاران دل عالم فروز
لیلی و مجنون که نظامی نگاشت
گر چه نظیرش همه دنیا نداشت،
دست قضا خورده به تکرارِ آن
در گذر و دوره ی ما این زمان
زنده اگر ماندم و خواهد خدا
قصه ی او هدیه کنم بر شما
تا برسد فرصت انشای آن
مختصری را بنمایم بیان
پس بشنو خاطره ای را از او
با قلم بنده در این گفتگو:
«آن شب خوش خاطره یادش به خیر
دلبر من خاطر شادش به خیر
دلبر من دختر ده ساله بود
مِثلِ گل نسترن و لاله بود
ظاهر او عنچه گلی می نمود
در نظر پیر و جوان بچه بود
بچه، ولی چشمه ی مهر و وفاست
دختر با عاطفه ای با صفاست
گر چه رُخَش غنچه ی نشکفته بود
بلبل خود غرق عطا می نمود
من شده بودم به شبی در بهار
در شب خوش خاطره مهمان یار
با پدر و مادر و مادر بزرگ
مجلس شادی شده بی ساز و اُرگ
خاطره ای بنده بگفتم لطیف
از دو نفر عاشق پاک و شریف
قصه بُوَد از دو سه کوکی به جیب
جیب چه کس؟ جیب رفیقم حبیب
هفته ی پیشین که به ده رفته بود
با پسری چونکه جدالی نمود،
گوشه ی جیبش به همان جا شکافت
دلبر او پارگی اش چون که یافت،
پارگی اش از سر الفت بدوخت
جیب جدا گشته به دقت بدوخت
شنبه که او آمده بودش به شهر
گوشه ی جیبش شده پس کُلِّ دهر
کعبه فقط مظهر یک باور است
قبله ی عاشق اثر دلبر است
کعبه ی او گشته لذا آن لباس
بُرده از او هوش و قرار و حواس
پس شده فکرش همه ساعت بر آن
بر اثر دستِ نگارانِ جان
گوشه ی جیبش به رُخَش می کشید
بوسه بر آن یکسره می زد شدید
بوسه بر آن کعبه ی جان می زدش
کس نتواند کند او را رَدَش
وِل کُنِ آن گوشه ی جیبش نبود
غافل از آن مهر حبیبش نبود
گر سر کار است و اگر غرق خواب
کعبه رها کی بنماید جناب؟
قبله ی او گرچه خدایی نبود
کار دلش کذب و ریایی نبود
مکّه کجا دیده چنین زائری؟
زائر دلبسته و دل طاهری !....
حرف مرا هر که در آنجا شنفت
خنده کنان یکسره تحسین بگفت
این سخنان دلبر من هم شنید
واکنش جمع عزیزان بدید ....
ساعت چندی سپری شد چنین
در بغل اهل دلی نازنین
نیمه ی شب آمد و هنگام خواب
راحت و خوش بودم و بی اضطراب
پیرهنم کَندم و با حال خوب
مِثلِ همیشه بزدم روی چوب
رفتم و آسوده کنار پدر
خفتم و بودم به جهان بی خبر
من خوش و بی دغدغه راحت به خواب
دلبر من هم پِیِ کارِ صواب
او به تفکر که چه باید نمود
تا بتوان از پسری دل ربود؟
از هنرش مُشکل خود چاره کرد
گوشه ی پیراهن من پاره کرد،
بار دگر پارگی اش را بدوخت
با هنرش قبله ی عالم بسوخت....
فرصت بیداری من چون رسید
نقطه ی عطفی به دلم شد پدید
پیرهنم چونکه بپوشیدمش
بر تن خود طورِ دگر دیدمش
حس بنمودم که به تن تا به تاست
یک طرفش بر مرضی مبتلاست
پیرهنم چون دل من واله بود
بر تن من زاری و شیون نمود
چونکه در آئینه نمودم نظر
جلوه نمود آخر و اوج هنر
تازه شدم از سَرِ شَستَم خبر
دلبر من بوده عجب با هنر
از سر هر پنجه هنرها چکید
یک اثر زنده مرا آفرید
هر طرفی او زده کوکی به جیب
ای بشوم بنده فدای حبیب
او زده کوکی به یمین یا یسار
یا به خطا یا که به جا بی شمار
تا به سحر او که نخوابیده بود
بهر دلم دام وفا چیده بود
تا کُند او کعبه ی عشقش بنا
بنده کند در غم خود مبتلا
تا بشوم مِثلِ رفیقم اسیر
در هنر و کعبه ی آن بی نظیر
پیرهنم را که به دقت بدوخت
پس دل و جان در تب عشقش بسوخت
بنده شدم بنده ی احسان او
عاشق و دلبسته ی چشمان او
مرحله ی عاشقی ام شد شروع
زنده شدم از اثر این طلوع
با دو سه کوکی که بزد آن دلیر
شد دل من داخل تورش اسیر
زندگی ام شد به جهان صرف دوست
هر دم و ساعت به دلم یاد اوست
شاهد من در همه حالت خداست
او که گواه من بی ادعاست
کی رود از خاطر من یادِ یار؟
گر چه شوم مُرده و گَردم غبار
کی بدهم عشق رخش را به غیر؟!
آن شب و آن خاطره یادش به خیر.....»
در نظرم خاطره اش جالب است
او که دلش تا به ابد طالب است
من نشوم غرق تعجب که جیب
گشته چنان کعبه به دست حبیب
پس تو اگر بوسه زنی بر کتاب
این نبُوَد در نظرم ناصواب
یا تو اگر بوسه به مرقد زنی
خود به در و راه امام افکنی،
این نبُوَد خاطر آن چوب و سنگ
گرچه نفهمیده دلیلش فرنگ
هر چه که آورده شود در حرم
در نظر شیعه شود محترم
رفعت شانی که بود بر امام
داده به خاک حرمش هم مقام
پس بدهد تربت پاکش شفا
بر تو که مخلص شده ای در دعا
تازه همین حُبِّ امام از خداست
شیعه مگر اوج نگاهش کجاست ؟
بر دل هر شیعه که حُبِّ علی(ع) است
نور خدا در دل او منجلی است
رشته ی پیوند خدا با امام
داده به ایشان درجات و مقام
چونکه علی(ع) وصل خدا گشته است
چشمه ی احسان و شفا گشته است
پس برود تشنه به دنبال او
می کند از هر طرفش جستجو
حُبِّ علی (ع)حُبِّ خداوندِ ماست
در دو جهان باعث پیوند ماست
باعث پیوند دل و روی دوست
آنکه به هر ذره نشانی از اوست
پس نَبُود مقصد ما جز خدا
گر چه به لب بوده حسن(ع) یا رضا(ع)
هر که به دنبال عطای خداست
حاجت او نزد همین اولیاست
هر که بخوانی به تو گوید جواب
تشنه کند با کرمش مستجاب.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدگاه و پیام شما
نظر توسط