آیا امکان دارد کسی خدا را ببیند؟
مقدمه
آخرین تغییرات:
توسطحسین مفیدی فر
نسخه چاپی شعر
به نام آن خدای ذوالجلالی
که در وصفش نمی یابی مثالی
نه تنها درک ذاتش در توان نیست
که حتی فهم ما تا کهکشان نیست
چه گویم؟! ما کجای کهکشانیم ؟
که ما از درک خود هم ناتوانیم....
زمانی با خدا خلوت نمودم
تقاضایی از آن حضرت نمودم
بگفتم: ای خدا عقلم گواه است
که هستی را بزرگی پادشاه است
اگر سازنده ی یک خانه بناست
یکی هم خالق این دار دنیاست
که آن یک هم تویی پروردگاری
که رویت را نمی بیند خماری
ولی یا رب! اگر با چشم ظاهر
تو را بینم شوم آسوده خاطر
به این صورت من از فیض خدایی
بیابم تا ابد از شک رهایی
مرا از این عنایت نور ایمان
برد تا انتهای علم و برهان
لذا خواهم به آن شان و جلالت
عیان سازی به من حسن و جمالت
نما خود را به چشمانم پدیدار
که ایمانم رسد تا حد احرار
که بعدش بنده در راه تعالی
نمایم بندگی در حد عالی
ولی خواهش کنم بر من نخوانی
چنان موسی ندای لن ترانی....
گذشت و ساعتی شاید پس از آن
زنی زیبا بدیدم در خیابان
زنی با جلوه ای جذاب و پر نور
جمالش دلربا زیبا تر از حور
بنازم قامتش سروی گل اندام
بیانم قاصر از توصیف و اعلام
زبانم بی گمان امکان ندارد
تواند وصف او را بر شمارد
چه گویم از وجود بی مثالش
شدم مات از تماشای جمالش
خدا داند به عمرم گلرخی را
ندیدم اینچنین جذاب و زیبا
شکوه و جلوه اش دل از کفم برد
جهان چون سایه ای در پرتوش مرد
شدم دیوانه ای مبهوت و مدهوش
به ذهنم دار هستی شد فراموش
ولی چون در برش مردی بدیدم
نگاه از آن گل زیبا بریدم
که باید دیده بر نامحرمان بست
خصوصا آن که را همسر بر او هست
لذا چشم از حیا پایین نهادم
که این را در ازل حق داده یادم
ولی دل را صنم بانوی ما برد
چه حسرت ها پس از آن بنده را خورد
چنین دل رفت و کامل بند او شد
مرا وصلش تمام آرزو شد
به عشقی آتشین افتاده بر جان
شدم مجنون تر از مجنون دوران
مرا تنها نگاهی تا جنون برد
همان طوری که مجنون خون دل خورد
شدم شیدا ترین عاشق در این شهر
ولی کامم به هجران شد پر از زهر
مرا دیدار و وصلش آرزو شد
تمام فکر و ذکرم وصل او شد
از این رو روز و شب تنها نیازم
وصال روی او شد در نمازم
ولی دیدار او گویا محال است
کجا بر دل امیدی بر وصال است؟
مکرر از خدا خواهش نمودم
که روشن سازد از او تار و پودم
که بینم لااقل او را به خوابی
شود پایان چنین حال خرابی
پس از چندی تمنا در جوابم
شبی آن نازنین آمد به خوابم
به خوابم آمد و با خنده ای ناز
زبانش شد به نقد و طعنه ها باز
بگفت: ای بی خبر ! خواهی خداوند ،
ببینی با دلی اینگونه در بند؟
تو با این قلب محدودی که داری
به فکر دیدن پروردگاری؟!!!!
اگر سیمای من دیوانه ات کرد
به دورم واله چون پروانه ات کرد ،
اگر شیدای جفتی ساق پایی
کجا قادر به دیدار خدایی؟
اگر با قطره ای چون من شوی مست
تو را با موج دریایی چه کار است؟
که دنیا در مثل چون قطره ای آب
نباشد از چنان دریای ارباب
که من با این جمال دلربایم
فقط یک جلوه از حسن خدایم
خدا خندد به جمع شاعری چند
که گوید هر یک از عشق خداوند
که ایشان معترض بر یار جانی
شوند از ذکر لفظ لن ترانی
خدا مانند خورشیدی عیان است
ولی بر سایه ها رویش نهان است
که خورشید جمالش را تحمل
ندارد سایه ، حتی در تخیل
به جایی سایه ای کی دیده خورشید؟!
کجا پس روی یزدان را توان دید؟!
که موسی هم به همراه گروهی
زمانی چون که دیدند آن شکوهی ،
که اوصفاش نمی گنجد به گفتار
شدند از نور حق مانند مردار
تماما از نگاهی غش نمودند
که حق خورشید و آنها سایه بودند
در آن جایی که خورشیدی عیان است
مگر از سایه ها قدر و نشان است؟....
به هر صورت مشخص شد برایم
که عاجز از تماشای خدایم
که من چون سایه ام او مثل خورشید
لذا کی می توان سیمای او دید؟
ولی ادراک حق آسان و سهل است
به غیر از آن که را بیمار جهل است
که هر چیزی ببیند چشم انسان
دلیلی بوده بر اثبات یزدان
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سروده ی ۱۴ دی ماه ۱۴۰۰
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدگاه و پیام شما
نظر توسط اکرم
نظر توسط
ممنونم از لطف حضرتعالی و ابراز محبت تان
سلامت و کامروا باشید ان شاءالله
نظر توسط
با سلام و ارض ادب خدمت استاد کلام
بنده حقیر بسیار فیض بردم از سروده های جنابعالی در توصیف دیدار عارفان با خودا
واقعا عرفانی و پر معانی بود کلام عاشقانه
شما در دیدار با خدا
مخلص شما محمد مهر صاحب زمان ۱۱:۱۴ صبح شنبه
نظر توسط
ممنونم از لطف حضرتعالی و حسن نظر تان
در پناه خدا سلامت باشید ان شاءالله