لاف و ادعای دروغین اناالحق ! **

مقدمه

در این حکایت منظوم موضوع غیر قابل قیاس بودن خداوند با مخلوقاتش بیان شده و به نوعی ادعای برخی از عرفای دروغین که دم از عشق الهی زده و لاف اناالحق سر داده اند به سخره گرفته شده است

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
آخرین تغییرات:
توسط
نسخه چاپی شعر
یک زَمان دیدم که یک عارف نما
ظاهراً از جمله مردان خدا،
با خدا سرگرم بحث و گفتگوست
بر لبش صدها حدیث آرزوست
او چنان بی پرده صحبت می نمود
گوئیا همصحبتش همسایه بود
گر نمی دیدی، خیالت آن سخن
بوده با زیبارخی سیمین بدن
او چنان می زد خدایش را صدا
گوئیا گل دختر همسایه را !
من که خود دریای عشقم، مِثلِ او
با زَنَم هرگز نکردم گفتگو
در تعجب مانده بودم از خدا
با چنان حِشمت بُوَد یارش گدا !
مدتی کردم تحمّل حالِ او
تا شود پایان بیانِ و قالِ او
چونکه فارغ شد از آن حال و هوا
گفتمش: « بر قلب پاکت مرحبا !!!
گوئیا فردی شما را دلبر است
خوش به حالت گر تو را او همسر است»
او بخندید و بگفت : « ای بی خبر!
من فقط دارم خدا را در نظر
بنده با او می کنم اینگونه حال
غیر از او ما را نباشد اتصال
آنچه بشنیدی نباشد جز نماز
اتصالی با خدای بی نیاز»
گفتمش: « امّا چنین طرزِ سخن
کی سزا باشد تو را با ربِّ من؟
او ورایِ درک و فهم مِثلِ ماست
ادعای عشق او شاید خطاست
هرکسی دارد مقامی در جهان
آبِ دریا کی رَوَد در استکان؟
« لَن تَرانی » را مگر حاشا کنی؟
کی توانی روی او پیدا کنی؟
گر خدا جویی هدایت لازم است
بر لقای حق درایت لازم است
گر بخواهد کس بپا دارد نماز
باید از راهش رَوَد رو به فراز
از رسولان و تمام اولیا
کی شنیدی اینچنین ذکر و ثنا ؟!
با خدا باید سخن در شأن او
کی روا باشد تو را آن گفتگو؟!
کی سخن گوید کسی با یک رئیس،
با همان لحنی که گفتی ای خسیس؟!»
گفت : « اگر دل غرق عرفان شد، یقین
می شود همرنگ رب العالمین
گر تو هم چون من شوی عارف بر او
اینچنین با او نمایی گفتگو
گر نماز و روزه واجب بر شماست
این کلاس اوّل از آئین ماست
ما ولی فارغ شدیم از این سطوح
گر مرا بینی، نبینی غیرِ روح
چون اَناالحق گفتی و گَشتی خدا
هرچه گویی می شود ذکر و ثنا
هر کسی خواند خدا با یک زبان
فی المثل آن قصه، «موسی با شبان»
من ولی مانند « حَلاّجم » که او
بوده همجنس خدا از رنگ و بو ».......
گفتمش: « پس بنده را کامل ببخش
این جسارت از منِ جاهل ببخش
پس عطا فرما به من یک تار ریش
تا تبرک دارم آن را نزد خویش»
از رخش یک تار مو چون برق و باد
کند و در دستان این مُخلص نهاد
من تشکّر کردم و رفتم دوان
تا بیایم بار دیگر پیش آن
رفتم و برگشتم و گفتم: « سلام،
مرحبا بر اینچنین شأن و مقام
ای خُلوص عشق تو صدها طَبَق!
آفرین بر چون شمایی مردِ حَق
موی زیبای تو را ای خوش رفیق
زیر میکروسکوپ بدیدم من دقیق
دیدمش در آن جهانی بس عجیب
عالَمی از فهمِ من دور و غریب
صد هزاران ذره یا سِلّول ریز
زنده دیدم در چنان شهری تمیز
میکروبی در آن میان دیدم نحیف
بینوا شیدای جانانی شریف
دیدمش بی صبر و طاقت بود و زار
تشنه ی بوس از لب نوشین یار
او تو را می خواند و گویا عاشق است
در خیالش بر وصالت لایق است
از کرامت پس به او لطفی نما
حاجتش را کن روا بهر خدا»
او بگفت از روی مهر و احترام:
«جان ما شوخی مکن ای با مرام»
گفتمش: « شوخی ندارم با شما
من به جدّی می کنم این ادعا
راز خود را از چه رو پنهان کنی؟!
عشق آن بیچاره را کِتمان کنی!
گو چرا او را زبونش کرده ای؟
آتشین آن قلب خونش کرده ای!»
پس بگفت: « ای آدم پر مدعا
حرف لغو و یاوه می گویی چرا ؟!
یار هر کس می شود همجنسِ او
بی تناسب کی کند کس گفتگو؟
میکروبی کی می شناسد بنده را ؟
او کجا ببیند به رویم خنده را ؟!»
گفتمش: «گر عشق میکروب باطل است
مُدّعی بر عشق یزدان جاهل است
از چه رو میکروب نباشد لایقت؟
اشتباهی گشته مست و عاشقت!
گر قیاس میکروب و انسان خطاست،
کی قیاسی بین انسان با خداست؟!
گر نمی بیند تو را میکروب، یقین
کی خدا آید به چشم عالمین؟!
گر ندانی شأن حق را، پس ببین
آدمی را ذرّه ای روی زمین
این زمین هم ذرّه ای در کهکشان
کهکشان ها گَردِ راهِ آسِمان
آسِمان ها جزئی از صُنع خداست
درک دنیا هم ورای فهم ماست
با چنین خلقت که می باشد عظیم
پس ببین خالق که باشد، ای فهیم
کی بگوید میکروبی: « من اکبرم،
یا وحید و شهریار و قنبرم »؟!
گر چه یک میکروب بُوَد در موی شاه
خود نخواند شاه و گوید اشتباه
جاهلان کُوسِ اَناالحق می زنند
لاف خود را نزدِ احمق می زنند
آخرین حدِّ بشر در بندگی است
این مکان تنها هدف در زندگی است
در مَثَل میکروب کجا، انسان کجاست؟!
پس ببین انسان کجا، یزدان کجاست؟!..........
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

پی نوشت

.

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
دیدار با خدا
به نام آن خدای ذوالجلالی
که در وصفش نمی یابی مثالی
نه تنها درک ذاتش در توان نیست
که حتی فهم ما تا کهکشان نیست
چه گویم؟! ما کجای کهکشانیم ؟
که ما از درک خود هم ناتوانیم....
زمانی با خدا خلوت نمودم
تقاضایی از آن حضرت نمودم
بگفتم: ای خدا عقلم گواه است
که هستی را بزرگی پادشاه است
ولی یا رب! اگر با چشم ظاهر
تو را بینم شوم آسوده خاطر
لذا خواهم به آن شان و جلالت
عیان سازی به من حسن و جمالت....
اگر شما هم خواستار ملاقات با خداوند هستید پیشنهاد می کنم ادامه ی ماجرا را در صفحه ی زیر مطالعه فرمائید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
الهی هستی ام گردد فدایت
اگر راضی شوی سوزم برایت
فقط از خاطر کسب رضایت
بریزم هر دو عالم را به پایت
در صورت تمایل اشعار کوتاه عاشقانه را در صفحه ی زیر مطالعه فرمائید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

.

دیدگاه و پیام شما

از اینکه دیدگاه خود را به اشتراک می‌گذارید، سپاسگزاریم.

نظر توسط محمد چاکرالحسینی

باسام
خیلی عالی